من هفده ساله هستم. یعنی طبیعتاً نمیتوانم به واسطهی تجربه درک صحیحی از گیرودار سال هشتادوهشت داشته باشم. از طرفی تحقیق دربارهی اتّفاقی در گذشتهی نزدیک معمولاً نتیجهبخش نیست؛ که داغ راویان تازهست و تعدّد روایات بسیار. پس تعیین موضعام را دربارهی تقلّب شدن/ نشدن در انتخابات آن سال را موکول کردهام به چندین سال دیگر.
پس لابد نباید اینگونه از دیدن آن عکس دونفره و آن فیلم نماز منقلب میشدم. امّا دیگر از چهرهی میرحسین برنمیآید که او مردیست آنقدر مهم در تاریخ این کشور، که جوانانی در دفاع از او جان دادهاند. میلیونها نفر در هواداریاش یکرنگ شدهاند. مرد آن تصویر راست به پیرمردی میماند که در عادیترین حالت ممکن زندگی کرده و حالا به انتظار مرگ نشستهست. هرچند که در ذهن خود آن پیرمرد آن میلیونها نفر هنوز منتظر خط گرفتن از او هستند. نمیداند که بیکه در این نه سال پایش را از خانه بیرون گذاشته باشد و کاری از پیش برده، بسیاری از هواداران آن روزهایش را از دست دادهاست.
زهرا رهنورد و میرحسین ممکنست در حصر بمیرند. و احتمالاً هرگز ایران را خارج از دستان کسانی که دشمنشان میپندارند نخواهند دید. امّا این کوچکترین دلیل تغیّر منست.
به دوستی فکر میکنم که هشت سال ست از سر اجبار در گوشهی دیگری از جهان زندگی میکند؛ و به عکسی از که در اتاقش دارد. و به لحظهای که مادر سهراب اعرابی این عکس را دیدهست. به پدر و مادر پنجاه و چند سالهام و التهاب آن روزهایشان که جزءبهجزء در ذهنم هست. به زوال آرامآرام امید هرکس، که امیدش را به بسته بود. به تراژدی عظیمی که ایران از سر گذراندهاست؛ و تراژدیهایی که از سر خواهد گذراند.
+
گلادیاتور، نامجو.
هی خواستهام حرف بزنم. روزی که یک چسه راهِ خیابان ایتالیا تا میدان ولیعصر را دویدم و نفسهایم به شماره افتاد، روزی که وسط این مدرسهی کوفتی و از دیوانهبازیهاشان بلندبلند و زاارزار همان وسط راهرو گریه کردم. روزی که با گونهای از شیدایی تندتند راه میرفتم و فکر میکردم دیگر تمام شد. حالا فکر میکنم گاهی فقط خود تجربهی زندگی میتواند حقّ مطلب را ادا کند. من بیواسطه زندگی را لمس میکنم و دیگری با یک واسطه در تجربهی زیستهی من سهیم میشود.
پنج شش روز پیش کسی که برایم مهم بود رید به من و بعد هم از در عذرخواهی درآمد. که البته عذرخواهی چیزی را حل نکرد چون از زمان شروعش سرم گیج میرفت. واقعاً گیج میرفت و احساس میکردم الآنست که عق بزنم. گفتم فقط خواب حال من را بهتر میکند و صبح که بیدار شدم، آن آدم از فهرست آدمهای مهمّ زندگیام کنار گذاشته شده بود و تهماندهی تهوّع، هنوز در ذهنم بود.
دو روز پیش که میخواستم اتاقم را برای جمعیت خاطر مرتّب کنم. بعد برای اوّلین بار، درستوحسابی حواسم جلب دو تا انار تزئینی روی کمدها، دو گلدان با گلهای مصنوعی، دوتا مجسّمه، تابلوهای کوچک و یک عالم خرتوپرت دیگر شد. روی هر جای خالیای جایشان داده بودم. قشنگ بودند و روزگاری گمان میکردم قشنگی دلیل میشود اینها همهجا را پر کنند . دوباره دچار همان تهوّع شدم. آن لحظه انگار همهشان با هم دورم را گرفته بودند و میخواستند خفهام کنند. این شد که هر چیز غیرکاربردیای را از اتاق خارج کردم. یک نقّاشی ماند که دوستی برایم کشیده و یک تابلوی شاهنامه که دیگری برایم خریده بود.
امروز تلگرام دچار این سرگیجهام کرد. چندین هفته است که وقتی زورم را هم میزنم تعداد چتهای سیننشدهام زیر پنجتا نمیآید، در هزار کانال هستم که از هر کدام به یک دلیل نمیتوانم لیو دهم و از دایرهی دوستانم که خارج شویم، گفتوگو با افراد دیگر اذیتم میکند. نمیدانم چهطور باید با ایشان حرف بزنم. چه تعارفهایی باید بکنیم. رابطهمان به کدام سمت میرود. این شلوغی سرم را به دوران میاندازد.
دو سال پیش که یکی دو شبکهی اجتماعی داشتم در آنها دچار چنین حالی میشدم. احساس میکردم اینستاگرام را سراسر گه گرفته و الآنست که بالا بیاورم. استفادهام را قطع کردم. خواندن خیلی از وبلاگهایی که میخواندم هم بعد مدّتی متوقّف شد. ماند این تلگرام که الآن اعصابم را اذیت میکند. پیشبینیام برای چهارسال دیگر اینست که خیابان رفتن هم آزاردهنده میشود. باید زیر تختم قایم شوم و با نور چراغقوّه سنایی و ناصرخسرو بخوانم تا بمیرم.
دارم برای یکی دوهفته عوامل تهوّع را کنار میگذارم. از فردا هدفونم را هم برمیدارم و گوشگیر جایگزینش میکنم. میخواهم بنشینم یکجایی در سکوت چشمانداز شعر معاصر» بخوانم. آن هم به گهگیجه بیندازدم میخوابم. هرچهقدر لازم باشد میخوابم.
۱- یکچیزهایی دوباره دارند هجوم میآورند سمتم. خاطراتی از گذشته. یادآوری سختیهایی که گذراندهام. بیشتر از قبل متوجّه این میشوم که چهقدر همهچیز بههمپیوسته و درهمپیچیدهست.
۲- میخواستم روز تولّدم چیزهایی که باید را بنویسم. امّا نشد. خانهی برناردا آلبا را دیدم. من هم خانهام خفقان خانهی برناردا آلبا را داشته و هم کشورم. یکجاهایی نمیدانستم از کدام جهت باید همذاتپنداری کنم. چه پایان خوبی هم داشت: کوچکترین دختر برناردا آلبا، باکره مرد»
۳- دوبار آخری که شدم موقع کشیدن درد فقط به خودکشی فکر کردم. هیچچیزی ازین درد بدتر نمیتواند باشد. قرصها را قطع کردهام و از دکترها خستهام. مستاصلم. هرماه از کشیدن چنین رنجی ناگزیرم. تمام بدنم نابود میشود. رو به زوال میروم. داروها را عوض میکنند و هر دارو بازی جدیدی درمیآورد و لعنتی این داروها هورمونند. هربار وقتی تمام میشود احساس میکنم چندگلّه اسب از روی بدنم رد شدهاند. کاش میشد بروم عمل کنم و رحم و تخمدان را بردارند. یا کلّاً برم دارند از روی زمین. یا یک گهی بخورند. من نمیتوانم با این رنج به زندگی ادامه دهم.
۴- برای علی یک ویس یازده دقیقهای گرفته بودم که به لطف اینترنت گه پرید. حالم را چندروز واقعاً بهتر کرد. چهقدر جهانبینیاش را دوست دارم و در مواجهه با او احساس رامشدگی میکنم. باید یکروز سفر کنم و بروم پیشش.
۵- خانواده دیوانهام کرده. نمیدانم باید چه کنم. واقعاً نمیدانم و امروز باز بعد یکی دو هفته زدم زیر گریه. دارم له میشوم. باری که میکشم خیلی بیشتر از توان منست. خیلی بیشترست.
۶- روانکاو معقول پیدا کردهام و یک هفته ست که پیدا کردهام و هنوز زنگ نزدهام برای هماهنگی.
۷- درس نمیخوانم. کاش درس بخوانم. کاش کاش کاش کاش.
۸- من را بگو آمدم افسردگیام را بروز بدهم. روز سوّم پروژهی بروز دادن رفیقم زد زیر گریه. که تو ناراحتی و من نمیدانم چه کنم و دوستت داریم و خوب باش و اینها. و بعد چنین واکنشهایی از دیگران هم گرفتم. باعث شد بروز دادن متوقّف شود و به تظاهر جلویشان رضا بدهم.
آخ. کاش تا بهمن همهی اینها خوب شود و چیزی که میخواهم را از دست ندهم.
دیشب زدم زیر گریه و فکر کردم که دیگر هیچچیز، هیچچیز مرا از کثافتی که در آن هستم بیرون نخواهد کشید. دوهفتهای میشود که در میانهی روز باطری خالی میکنم. ساعت به شش نرسیده خنگ میشوم و نمیتوانم ادامه دهم. سیر خواب شدن معنیاش را یکسره برایم از دست داده. سرم گیج رفت و قلبم تندتر طپید و پشتبندش اشکهام ریخت پایین.
در واکنش به حملهی افسردگی بوستان خواندم. مگر خدا به من عقلی دهد. چیزی در منطق خشک، نصیحتهای پیرمردی و خطابههای منفعتطلبانهی سعدی هست که آرامم میکند. گریهام قطع شد. ولی با غم و اضطراب خوابیدم، شاید که فردا واقعاً روز دیگری باشد.
کاش جواب آزمایش خونم بیاید و بدنم یک مرگیش باشد. فقر آهنی، ویتامین دیای چیزی. کاش از افسردگی جَسته باشم. من خستهام و قرار نیست فعلاً استراحتی در کار باشد. باید با همین خستگی خودم را بکشانم تا مقصد. من به روح و ذهنم حق میدهم که بیمار شده باشد. من به جسمم بابت این کاهش هفت کیلویی وزنم، بیکه خواسته باشم حق میدهم. اوضاع نابهسامانست و من هفت جان ندارم و بدنم را از جنس پوست کرگدن نساختهاند. از جنس آدمم و غالب چیزها درینجا دردناکند.
استراحتی در کار نیست. دیشب که میخواستم بخوابم همین را برای خودم نوشتم. یک روزهایی هم بناست تا خرخره رنج بکشم. مثل امروز. که روزِ دیگری نبود و ادامهی دوسهساعت واپسین دیروز بود. و یک روزهایی بهتر باشم تا این دوران به سر برسد. کاش ته این ماجرا چیزی از من مانده باشد.
من دوستان خیلی خوبی دارم. و ادبیات را دارم. و باید بتوانم با این دو از پسش بربیایم. منظورم از از پس برآمدن» گریه نکردن نیست، منظورم به تعویق نینداختن کارمست.
و فقط ده روز دیگر هفده ساله میشوم.
آخ که چه دلخوشم با ادبیات.
و کسی نمیتواند ادبیات را از من بگیرد. و این عیش مدام» را چه خوب پرانده بودی آقای فلوبر.
قسمتی از پهنای دیوان فروغم سیاه شده. قسمت مربوط به دو سه دفتر آخر. همان اتّفاقی که برای شانزده جزو قرآن عثمانطهم افتاده بود. وقتی که قرآن حفظ میکردم. و چه خوشایندست این تعویض کتاب مقدّس.
قابوسنامه و گلستان و شاهنامه. آخ. پس نیفتم.
برای همهی درگیریهای ذهنم پاسخی پیدا کردهام. میدانم به فلان مشکل نباید اهمّیتی دهم، یا به آن یکی مشکل باید فلان واکنش را بدهم. دستم آمده که حالتِ ایدهآل من درین یکسال چه کارهایی انجام میدهد. پس کارها باید روی غلتک افتاده باشد. امّا همچنان یکسری روزها ریپ زدنم را میبینم.
اگر بخواهم این دوره از زندگیام را از بقیه سوا کنم، اسم آن را دورهی گیجی و دستوپا زدن خواهم گذاشت. یک حقیقت بزرگ درین دوران به صورتم پرتاب شد که پیش ازین هرگز اینگونه با آن مواجه نشده بودم: من به لحاظ احساسی و عاطفی بالغ نشدهام.
و درست زمانی باید این مشکل را رفع و رجوع کنم که سری دارم و هزار سودا. هرچند سراغ هر کاری که بروم، این خامی عواطف جلودارم میشود. جنبههای مختلفی دارد. یکیش اینکه اعتماد نکردن به کسی را توهین به آن شخص میدانم. تا مدّتی پیش به بقیهپولم نگاه نمیکردم چون باید اعتماد میکردم. دیگر اینکه نمیتوانم با این مسئله که یکنفر از من عنش میگیرد و نمیخواهد ریختم را ببیند درست برخورد کنم. هیچوقت بهآنصورت بد کسی را نخواستهام و اینکه کسی بد من را بخواهد به همم میریزد. نمیتوانم ساده از کنار این ماجرا بگذرم.
اگر صحنهی ناراحت کنندهای دیده باشم کارِ چند روز آیندهام ساختهست. آن تصویر بارها و بارها در ذهنم خواهد کوبید و من را از کار و از زندگی خواهد انداخت.
زود بازی را واگذار میکنم به حریف. اعتمادبهنفس چندانی ندارم و خب بارها چون یک باز از پس چیزی برنیامدم خودم را کنار کشیدم.
امّا برسیم به دانهدرشتِ وجوهِ خامی عواطفم؛ کششی نامتعارف به آرنولدبازی. انتظار دارم بتوانم مشکلات دیگران را حل کنم. دلم میخواهد بار رنج هرآنکه دوستش دارم روی من باشد. درین زمینه کارهای اغراقآمیزی کردهام که الآن با فکر کردن بهشان هم پشمهام میریزد. از خودم توقّع دارم حال اطرافیانم خوب باشد و اوضاعشان بر وفق مراد. اگر نباشد من ریدهام. من باید سرزنش شوم. و حالم بد میشود.
خب؟ حالا رسیدهایم به نقطهای که من حتّی نمیتوانم کمکی را که پیش ازین به اطرافیانم میکردهام بکنم. چون خودم افتادهام. بار خودم را هم به زور میکشم و دو نفر از چپ و راست باید مراقب باشند که وا ندهم. این عصبانیام میکند.
و اینها همهاش نیست. من نیاز دارم بزرگ شوم. بله، در بدموقعیتی این را فهمیدم. امّا بعید میدانم اگر گرفتار این موقعیت نبودم اینطور متوجّش میشدم. حدّاقلش اینست، امسال جان میکَنم و اگر هم به خواستهام نرسیدم لااقل بخشی از گیروگورهای شخصیتیام را رفع کردهام. فکر میکنم این ماجراها که تمام شود، شخصیت دیگری به جای شخصیت فعلیام ببینم. خب، بیصبرانه منتظر دیدنش هستم.
چیزی که از من باقی مانده تهماندهایست از گذشتهام. شبحی از آرزوها، علایق، انگیزهها، نفرتها و عشقهایم. به من میگویند با این تهمانده کاری بیش از آن که پیشتر میکردی بکن. من خودم را پیدا نمیکنم.
انگار یک نفر کشتیگیر را تا سرحدّ مرگ زده باشی و بعد به بدن رنجور و لتوپارشدهاش نگاه کنی و بگویی بلند شو. فینال قهرمانیت مانده. بعد بگویی چرا ضربههایت کاری نیست. لابد چون ضربههای پیشین کاری بودند.
من خستهام. خستهام و خستگیام درنمیرود. اینکه از من مانده صرفاً تهماندهایست از گذشتهام.
لپتاپ را باز کردم دربارهاش بنویسم. صدای نوتیفیکشن گوشی آمد و چشمم خورد به پیامش:نمیدونم که تو هم عادت به نوشتن تفکّراتت و نظرهات دربارهی همهچیز در جایی از اینترنت (اعم از وبلاگ و صفحات اجتماعی) داری یا نه! اگر داری لطف کن و برخی مسائل رو مستثنا کن!» و خب وقتی پرسیدم کدام مسائل جواب داد هر مسئلهای که من درش مدخلیتی دارم. خیله خب. هرچند همزمانی حرفش با تصمیم من برای پست نوشتن عجیب بود.
همهجا صدا میآید. منظورم عیناً صداست. نمیتوانم بفهمم اینکه از صدای تلوزیون بیرون اتاق، مکالمات بلند بغل گوشم و گاهی موتورهای خیابانمان عصبی میشوم چهقدر برآمده از حسّاسیتم است و چهقدر حق دارم. دلم میخواهد پنج شش روز جایی باشم که صدا نیاید. گوشگیری که دیروز خریدم مجرای گوش را به طور کامل پر نمیکند. کاش به طور موقّت کر میشدم.
یک کتابخانه پیدا کردهام که یک عالم فرهنگ دارد. و من دیوانهی فرهنگم. میتوانم تا شب بمانم آنجا و مادر طفلیام را جانبهلب کنم و از سکوت و فرهنگهای اطرافم لذّت ببرم.
نمیدانم چه باید بکنم. باید بزنم زیر درس خواندن یا به آن پناه ببرم. هفتهی پیش وضعی داشتم که از چند نفر شنیدم بهتر است مدّتی بیخیال همهچیز شوم. نشستم فیلم دیدم. چندتا فیلم هالیوودی، از همینها که سرگرمت میکنند و بعد یادت میآید هالیوود دقیقاً چه گهی دارد میخورد و احساس میکنی رکب خوردهای. و دو تا فیلم هندی که واقعاً آموزنده بود. یکیش نزدیک سه ساعت مرا خنداند و دوّمی داستان یک آدم فضایی بود که آمده بود هند و عاشق میشد. خودتان حسابش را بکنید.
ولی خب خیلی فایدهای نداشت. من هنوز خستهام. جدّاً خستهام و فکر نمیکنم ول کردن همهچیز خستگیام را درببرد. شاید بهتر باشد فعّالیتهای معیّنی را هر هفته برای خودم مشخّص کنم و به آنها پناه ببرم و تحت هیچ شرایطی کاری که قرارست انجام دهم را رها نکنم. بله. فعلاً این را میگذارم در دستور کار.
این هفته خیلی اتّفاق افتاد. و همانطور که از پست برمیآید، نمیدانم چهطور مرتّبشان کنم و شرحشان دهم. یک اتّفاق مهمّی که افتاد این بود که من حرف زدم. با دو نفر. و آیا حرف زدن دربارهی شرایطم آناً حالم را بهتر میکند؟ نه. در هر دو مورد زدم زیر گریه. آیا لازم است؟ فکر میکنم ممکنست باشد. اینکه آدمهای دیگری در جریان وضعیتم باشند به درکم از اتّفاقات کمک میکند و احتمالاً باعث میشود مسائل را برای خودم کوچکتر یا بزرگتر از آنچه هستند نشمرم.
اتّفاق دیگر، بیش از یک سالست که تقریباً هرروز چهل پنجاه دقیقه میگذارم که سرعت انگلیسی خواندنم بالا برود. خب، به این نتیجه رسیدهام که فعلاً این کار را نکنم. الآن نمیخواهم بیش از دو هدف را جلو ببرم. اوّلیش به سامان رساندن وضعیت روحیام ست. لذّت داستان خواندن به زبان مادری را از خودم نمیگیرم.
دیگر اینکه اگر سکوت و تنهاییای که میخواهم را همچنان نداشته باشم، کار به جاهای باریکتری میکشد. فردا گوشگیر دیگری میخرم و چندروزی جواب غالب آدمها را نخواهم داد.
ذهنم پر از سؤالست. پر از تردید.
نمیدانم دلم چه میخواهد. حتّی نمیدانم فردا دلم میخواهد دوستم را ببینم یا نه. از طرفی دلتنگ شدهام و از طرفی چندوقتست احساس میکنم خیلی حرفی ندارم که با دوستانم بزنم. همهچیز را گفتهام. شاید باید مهلتی بدهم که باز برای تعریف کردن چیزی پیششان هیجانزده باشم.
روبهرویم پر چالشست. جان کمتری از چند ماه پیش دارم. ولی چهقدر دلم میخواهد لااقل بتنوانم بخش ذهنی ماجرا را راستوریست کنم. دلم میخواهد بعداً بگویم از پسش برآمدم. ولی لامصّبها چه انرژیای از من گرفتهاند.
تکلیفم با یکسری چیزها روشن شده. یک آدمی که حرفش برایم برو و مشروعیت دارد تأییدهایی کرده و این دلگرمم میکند چون بسامد مزخرفگوییاش آنقدر پایینست که لااقل من مزخرفی نشنیدم.
میخواهم در پایان این ماجراها روحیّهام معقول باشد و خواستهام را هم به سرانجامی رسانده باشم. من که نه دین دارم و نه عشقی در سر باید به چیزی پناه ببرم. به همین تلاش کردن برای واندادن پناه میبرم.
پناه بر خدا. من واقعاً در انزوا فرورفتهام. یا یهتر بگوییم: انزوا در من فرورفتهست. در سه هفتهی اخیر با دو نفر مکالمه داشتهام. منظورم از مکالمه اینست که لااقل یکربع بنشینید و با یک نفر خبچهخبروار از روزهای اخیرتان و زندگی گفتوگو کنید. آن دو نفر هم خودشان زورم کردند که صحبت کنیم. وگرنه من حرفی نمیزدم.
آخرین بار که در زمینهی ارتباطاتم چنین احساسی داشتهام به سه سال پیش برمیگردد. نهایتاً ارتباطم را با نزدیکترین دوستان آن زمانم قطع کردم. فکر میکردم تنها هستم و اهمیتی برای ایشان ندارم.
امّا این بار، خودم هستم که جواب نمیدهم. که وقتهای خالیام گموگور میشوم. که پیدرپی مریضم. که مدام -حتّی در همین لحظات نگارش این یادداشت- سرم درد میکند.
خیلی حسّاس شدهام. خیلی آسیبپذیر. بخشیش به همان گه معرفه برمیگردد.
بخش بزرگیش، حالا که فکر میکنم.
دلم میخواهد تاریخ بخوانم. هرگز چنین میلی به تاریخ خواندن نداشتهام. احساس میکنم از شرایط فعلی، عبورم میدهد. نمیتوانم دقیقاً بگویم چرا و چهطور. امّا میتوانم بگویم حتّی مهم نیست تاریخ کدام کشور باشد. مهم سرگذشت انسان بودنش است. که هماهنگ با تمامی کلیشهها، فکر میکنم آموزندهست.
دورهای از زندگیام دارد به پایان میرسد. با شوق و خوشحالی شروع شد و به گه تمام شد. و من هنوز برای زندگی کردن کنجکاوم.
هنوز دوست دارم بدانم این داستان کجا به اوجش میرسد و کجا رو به زوال میرود.
من نمیدانم که در دورهی جدید زندگیام چه خواهد شد. میدانم پشتو یادخواهم گرفت، رمان خواهم خواند، ساز و رقص یاد خواهم یاد خواهم گرفت و یکسری چیزهای دیگر. همینکه این حجم باورنکردنی خواندنی در جهان هست امیددهندهست. و حجم آدمهای دیده. تجربههای ناکرده.
و زندگی من روزبهروز عجیبتر میشود.
من دیگر غمگین نیستم. من عصبانیام.
دلم میخواهد بروم و سرش داد بزنم که ریدی. به زندگی خانوادهمان ریدی. به زندگی من ریدی. گه کشیدی به همهچیز. گه کشیدی. همهمان وایستادهایم برای پرداخت تاوان کارهای تو و تو همچنان شانه خالی میکنی. گه کشیدی به من. کاش میشد از زندگیام بروی بیرون. کاش میشد نبینمت کاش میشد یکجا نباشیم کاش من این حجم خاطرهی بد نداشتم از کارهای تو و حماقتهای بیپایان تو و تحقیرهای تو. کاش زندگیهامان به هم وابسته نبود. کاش همخون نبودیم. وقتهایی که نیستی آرامش من بیشتر است. اگر کارهای تو نبود من حالم خوب بود. مثل دو سال پیش. یا سالهای قبل. گناه من این وسط چیست که سالهای خوب زندگیام باید اینطور به لجن کشیده شود.
میخواهم دعوا کنم. منی که به ندرت خشم را احساس میکنم در این لحظه سرشار از خشمم. دلم میخواهد همهچیز ذا بریزم بیرون و بعد، فکر میکنم آرامتر خواهم شد.
حالم خوبه. آرومم. اینها رو مینویسم چون نشد که اون پست خاطرهنویسی رو تموم کنم.
ذهنم بسیار، بسیار شلوغه. دیگه بهانهای ندارم برای کارهای عقبافتادهم و آدمهای ندیدهم. همهچیز رو باید دوباره سروسامون بدم. باید پیامهایی رو که بعضاً ماههاست سین نشدهن سین کنم. باید رابطهی آکواردشدهم با یکی از نزدیکترین آدمها در زندگیم رو درست کنم. باید برگردم به گروه دوستی روبهزوالم که آخرین میتینگشون رو نرفتم و بیشتر از شش ماهه که باهاشون صحبت نکردهم. باید زنگ بزنم به اون دوستم که مامانش زنگ زد خونهمون. باید برم کارت ملیم رو بگیرم بالاخره. باید برم خونهی مادرجون باباجون و عذر بخوام اینهمه وقت نرفتم. با فامیلهامون جبران معاشرت نکردن این مدّت رو بکنم.
باید اتاقم رو مرتّب کنم. کتابخونه رو بریزم بیرون و دوباره بچینم. کاغذها رو جا برسونم. مقدار زیاد نوشتههای این مدّت رو به انتهایی برسونم. اون فریادهای پر از عصبانیتم رو بزنم. با فلانی قرار کنم. برم پیش روانکاو. شروع کنم درس خوندن. باید پرسشنامه و کلید بیاد ببینم دقیقاً چه اتّفاقی افتاده. بعد ببینم اصلاً چه باید بکنم.
ذهنم بعد ماهها فرصتی داره برای فکر کردن. در چند روز اخیر، تقریباً هیچکدوم کارهای بالا رو انجام ندادم. راه رفتم و فکر کردم و نشستم و فکر کردم و دراز کشیدم و فکر کردم. به زندگیم. به زندگی آدمها. به همهی اتّفاقهایی که برام افتاده. مدام آدمهای زندگیم رو تو ذهنم مرور میکنم؛ از بچّگی تا الآن. اونهاییشون که بهم آسیب زدن و اونها که دلبستهشون بودم و اونها که چیزی رو در زندگی من تغییر دادهن. و فکر میکنم به آیندهای که میآد. به معین که چندماه دیگه میره. به خونوادهم بعد معین. به سال کنکور.
ولی بیشترین چیزی که تو ذهنم چرخ میزنه من و شخصیت من به عنوان یه انسانه. و تجربهای که از زندگی داشتهم، به عنوان موجودی دوپا با محدودیتهای فراوون جسمی و ذهنی. اینکه من کجای هستیام و به طور کل نسل بشر کجای هستیه. و اینکه برنامه چیه نهایتاً و من چه میتونم بکنم قبل مرگم.
نکتهی جالب خوشحالکننده: نسبت به یکسال پیش، من جوابهای خیلی بیشتری دارم برای دادن. حجم تجربههای انسانیم به طرز قابلتوجهی بیشتر شد. هرچند اکثرش غمانگیز بود.
نکتهی جالب غمانگیز: جوابها همچنان کاملاً چرتوپرتن.
آرشیو نوشتههام رو که میخوندم خوردم به یادداشتی در گذشتهای نهچنداندور. توش نوشته بودم من تجربهگرائم و دلم میخواد هی چیزهای جدیدی در زندگی ببینم. هربار که نفس میکشم انگار اوّلین بارهم. هربار که چیزی رو لمس میکنم هم. من میخوام زندگی رو عمیقاً تجربه کنم و میدونم سرم میخوره به سنگ ولی ترسی ندارم.
سرم خورد به سنگ. اونموقع هیچ برآوردی از میزان جراحت نداشتم. هیچکسی تا اون اندوه عظیم رو تجربه نکنه نمیتونه داشته باشه. اکثر عوامل اون اندوه البته از کلّهخری من نبود. جز یک مورد، تماماً از دست من خارج بود و من چارهای نداشتم جز درد کشیدن. و دیگه هیچچیز جدید نبود. شمارهی هر نفسی که میکشیدم یک واحد جلوتر از ثانیهی قبل و یک واحد عقبتر از ثانیهی بعد بود. و دیگه نمیتونستم بیرون اون چاه رو ببینم.
ولی پاشدم. هنوز هم بخش اعظم اون عوامل هستن ولی انگار باز تو هر بار نفس کشیدن چیز جدیدی رو تجربه میکنم. امروز که به این چیزها فکر میکردم به این نتیجه رسیدم که من زندگی سرشاری داشتهم. نسبت به هفده سالی که زندگی کردهم. اگه زندگی هر آدم بیهیچ ویرایشی رمانی باشه، مال من رمان حوصلهسربری نیست. خیلی اوقات خواننده رو آزار میده ولی حوصلهسربر نبودن زندگی همیشه پرهزینهست. خیلی پرهزینه.
ذهنم به طرز دیوانهواری داره فکر میکنه و اون حجم کار عقبمونده رو برای فکر کردن به عقب میندازه. دلم میخواست ددلاین رو یک هفتهی دیگه در ذهن آدمها جابهجا کنم و در اون مدّت فقط راه برم و سعی کنم فکرهام رو تقسیمبندی کنم. اوّل این ذهن یه سروسامونی میخواد، بعد اتاق و ارتباطات و درسها و هزار سودا.
مسئله تمام مدّت جلوی دماغم بود. نمیتونستم ببینمش، به دلایلی که نمیدونم.
من تو تعیین حد و مرزها مشکل دارم. تو تخمین میزان انرژیای که باید گذاشت یا احساساتی که باید صرف کرد. و تو این قضیه تمام ابعاد زندگیم محسوسه. معمولاً وقتی کسی که دوستش دارم حال بدی داره، اینقدر غصّه میخورم که حالم از اون بدتر میشه. من وماً تو شادی آدمها سهیم نمیشم. تو غمشون چرا.
بچّه که بودم همیشه خرید زهرمارم میشد. ناراحت بودم اون روز. چون بستهها رو میگرفتم دستم و از جایی رد میشدم که توش بچّهی کار نشسته بود. سروته همهی خوشحالیای که میتونست وجود داشته باشه همونجا هم میاومد.
هنوز هم همینم. تقریباً هیچوقت خوشحالی رو غیر زمان خوشحالی اطرافیانم تجربه نکردهم. و میدونید، این روحیهی نابودکنندهایه، وقتی شما ایران زندگی میکنید.
وقتی از همهطرف داره سرتون میآد. وقتی گه همهچیز رو گرفته. وقتی حال خونوادهتون بده، خیلی بد. وقتی هرروز تو راه مدرسه به خونه یکسری بچّه میبینید که حالشون بده و دیگه میشناسیدشون. وقتی مدّتها عاشق آدمی هستید که مدام افسردهست و تلاشی برای بیرون اومدن نمیکنه. وقتی فکر میکنید باید باید سوپرهیرو باشید و حال همه رو خوب کنید ولی خب، یک موجود ریقوی هفدهسالهاید.
من خوردم زمین. من فهمیدم سوپرهیرو نیستم. نجاتدهنده نیستم. نمیتونم یهتنه آستینبالا بزنم، دستم رو فروببرم تو گه و خلقی رو از گه بیرون بکشم. خودم افتادم اون تو. بعد شروع کردم به دست و پا زدن. حالم از خودم بهم میخورد که نتونستهم کمکی کنم. خودم نیازمند کمک شدم. درد کشیدم. افسردگی کشیدم و بارها و بارها فکر کردم وقتشه که تموم شه.
خیلی زمان میخواست که بفهمم اون مدل زندگی جواب نمیده. که انرژی من محدوده. که حدّی از خودخواهی شرط لازمه برای بقا. که اوّل خودم باید خوشحال باشم، بعد فکر کنم به بقیه. آیا الآن تونستهم خودم رو از اون مدل زندگی جدا کنم؟ خیر. هنوز به نظرم سبک زندگیای غیر از چیزی که درین هفده سال باهاش زندگی کردهم، بیرحمانه میآد. اینکه از کنار آدمی که وضعیت مناسبی نداره عبور کنی و لااقل دلت به درد نیاد بیرحمانهست.
وجه منطقی مغزم امّا میگه آره، بیرحمانهست. امّا با داشتن سبک زندگی سابقت، عملاً زندگی امکانپذیر نیست. از طرفی نگاه کن، خودت رو له کردهای زیر این حجم فشار، و آخرش کوچکترین کمکی هم نتونستهای بکنی. قبلاً فکر میکردی فلانجا کمک کردهم. کمک نبوده. سواری دادی. اگه بخوای به همه کمک کنی و همهی توانت رو براش بذاری نهایتاً به هیچکس کمکی نخواهی کرد.
من تهش رو دیدم. دو راه وجود داره. میتونم خودکشی کنم. میتونم سبک زندگیم رو اصلاح کنم و حال خودم رو مساعد کنم، و بعد تلاش کنم جهان جای بهتری بشه برای زندگی کردن.
این روزها داره همون اتّفاقی میافته که از قبل برای این زمان میخواستم. دارم فکر میکنم به زندگیم. به شیوهی زندگیای که باید انتخاب کنم. دیروز فکر میکردم که دیگه بزرگسال شدهم رسماً. نمیتونم دقیق توضیح بدم که این حس از کجا میآد. بخشیش به خاطر اینه که مسئولیتپذیریم به حدّی که میخواستم رسیده. بخشیش به این خاطر که فکر میکنم اون بلوغ احساسیای که از سرنرسیدنش خجالتزده بودم داره اتّفاق میافته. خیلی بخشهاش واقعاً دردناکه ولی ناگزیره. به نظرم میرسه از یه جایی به بعد، دررفتن از بزرگسالی آدم رو ابله میکنه. اذیتکننده امّا منصفانهست. زمان از معدود چیزهای منصفانهی اینجهانیه.
کشش من به فرار از بزرگسالی یه دلیل عمده داشت. میخواستم چیزی رو از کودکی و نوجوونیم نگه دارم که اگه با سوِءظن نگاه کنیم اسمش سادهلوحیه و اگه با حسن ظن نگاه کنیم، خوشقلبی. نمیدونم چقدر موفّق به حفظش خواهم شد. فعلاً تلاشم رو میکنم که آدم درستی -طبعاً با معیارهای خودم- باشم و منتظر زندگی بمونم. شاید گذر زمان به یه کثافت مطلق بدلم کنه. شاید هم نه.
نمیدونم. و البته، فعلاً آرومم در مواجهه با این ندونستن.
سارا. سارا جان. عزیز دلم.
میدونم خسته شدهای.
میدونم فشار زیادی روت بوده تو هفت هشت ماه اخیر.
و میدونم هفت هشت ماه اصلاً مدت کمی نیست.
ولی تو تردهای. شاید بخوای مقاومت کنی در برابر فهمیدنش، ولی این چیزی رو عوض نمیکنه.
تو همهچیز رو هندل کردهای تا اینجا و کارت رو کردهای.
نه به خاطر روحیه دادن نمیگم. چند ماه اخیر رو یه مروری بکن. با اون گه، وضعیت خونوادگی کسشعر، فاجعهی مدرسه، پادرهوایی رشته. و همه و همهی چیزها.و تو یه مرحله یک عالی» دادی. هر کی جات بود بقیه رو می با تردنش=)
تو قویای. یک سال گذشتهی زندگیت که سختترین سال بوده این رو نشون میده.
تو باهوشی. این رو هر آدمی که لازم بوده بگه بهت گفته.
و تو توانایی.
و راه زیادی تا تموم کردن این مسیر نمونده.
ده روز دخترجون. نذار آدمها بیان تو ذهنت و آزارت بدن:).
بعدا فکر میکنی. تموم که شد حتی به این فکر میکنی که لازمه به کی برینی و به کی نه. منتها الآن ذهنت رو درگیر نکن.
ذهنت رو اصلاً درگیر نکن.
همونقدر قوی باش که یک سال گذشته.
و به آدمها فکر نکن.
و فراموش نکن، که این تویی که باید برای رسیدن به اهدافت با زمین و زمان بجنگی. زندگی چیزی بدهکار تو نیست عزیز دلم. تو باید بجنگی.
و من میجنگم. و خواهم رسید.
و هیچکدومتون، در هیچ جایگاهی، نمیتونه جلوی من رو بگیره. حتّی تو موثرترین جایگاهها.
من میجنگم. من تلاش میکنم. همونطور که هفت هشت ماه چنین کردهم. و میرسم به چیزی که میخوام.:)
از روز اعلام نتیجه و روز بعدش یه پست منتشرنشده هست. چهار پنجتای دیگه هم از قبلش. نمیدونم چطور اینقدر تند میگذره.
کاش واقعاً یهجوری حالیم شه دوره یه هفتهی دیگه شروع میشه و بقیه چندهفتهست دارن درس میخونن. انگار مغزم هنوز، هنوز تو خلسهست. یه بخشی از ذهنم میخواد یه نفر پیدا شه چکم کنه، یا یه جوری انگیزه باشه برای انرژی گذاشتن. یه جوری ترغیبم کنه نشون بدم میخوام میتونم. از یه طرف هم نه.
من نمیدونم در عرض یه هفته بنده چطور این حجم از حاشیه رو داشتهم. بابا شما که جواب سلام به زور میدادید. دو روز پیش معین از اون حجم کثافت کشیدم بیرون. تلگرام رو از روی گوشیم پاک کرد حتّی. یه پست ننوشته هم هست از اون روز. پروردگارا.
نگرانم؟ آره. هیجانزدهم؟ نمیدونم. صبح فردای نتایج در جواب تبریک محسن گفتم انقدر این چندهفته خواب قبول شدن-نشدن دیدهم که الآن حس میکنم باید منتظر نتیجه باشم.
نمیدونم و نمیدونم و کاش زودتر شروع میشد و ای بابا. امروز چشمم خورد به برگهی لیست منابع مرحلهدو. به اون حجم تیکی که زدهم کنار هر منبع. ادبیات زیبا. من که هیچ جز ادبیات ندارم چه مقاومتی دارم میکنم؟ چه کارهای عجیبی که نمیکنه ذهن آدم.
ای بابا. ای آقا. نکنه از عالم و آدم عقبم؟ گواهی شرکت در دوره نشم؟ برنز؟
ای آقا. از صبح نفهمیدهم که زمان چطوری گذشته.
درباره این سایت