حالم خوبه. آرومم. این‌ها رو می‌نویسم چون نشد که اون پست خاطره‌نویسی رو تموم کنم. 

ذهنم بسیار، بسیار شلوغه. دیگه بهانه‌ای ندارم برای کارهای عقب‌افتاده‌م و آدم‌های ندیده‌م. همه‌چیز رو باید دوباره سروسامون بدم. باید پیام‌هایی رو که بعضاً ماه‌هاست سین نشده‌ن سین کنم. باید رابطه‌ی آکواردشده‌م با یکی از نزدیک‌ترین آدم‌ها در زندگی‌م رو درست کنم. باید برگردم به گروه دوستی روبه‌زوالم که آخرین میتینگشون رو نرفتم و بیش‌تر از شش ماهه که باهاشون صحبت نکرده‌م. باید زنگ بزنم به اون دوستم که مامانش زنگ زد خونه‌مون. باید برم کارت ملی‌م رو بگیرم بالاخره. باید برم خونه‌ی مادرجون باباجون و عذر بخوام این‌همه وقت نرفتم. با فامیل‌هامون جبران معاشرت نکردن این مدّت رو بکنم. 

باید اتاقم رو مرتّب کنم. کتاب‌خونه رو بریزم بیرون و دوباره بچینم. کاغذها رو جا برسونم. مقدار زیاد نوشته‌های این مدّت رو به انتهایی برسونم. اون فریادهای پر از عصبانیتم رو بزنم. با فلانی قرار کنم. برم پیش روانکاو. شروع کنم درس خوندن. باید پرسش‌نامه و کلید بیاد ببینم دقیقاً چه اتّفاقی افتاده. بعد ببینم اصلاً چه باید بکنم.

ذهنم بعد ماه‌ها فرصتی داره برای فکر کردن. در چند روز اخیر، تقریباً هیچ‌کدوم کارهای بالا رو انجام ندادم. راه رفتم و فکر کردم و نشستم و فکر کردم و دراز کشیدم و فکر کردم. به زندگی‌م. به زندگی آدم‌ها. به همه‌ی اتّفاق‌هایی که برام افتاده. مدام آدم‌های زندگی‌م رو تو ذهنم مرور می‌کنم؛ از بچّگی تا الآن. اون‌هایی‌شون که بهم آسیب زدن و اون‌ها که دل‌بسته‌شون بودم و اون‌ها که چیزی رو در زندگی من تغییر داده‌ن. و فکر می‌کنم به آینده‌ای که می‌آد. به معین که چندماه دیگه می‌ره. به خونواده‌م بعد معین. به سال کنکور. 

ولی بیش‌ترین چیزی که تو ذهنم چرخ می‌زنه من و شخصیت من به عنوان یه انسانه. و تجربه‌ای که از زندگی داشته‌م، به عنوان موجودی دوپا با محدودیت‌های فراوون جسمی و ذهنی. اینکه من کجای هستی‌ام و به طور کل نسل بشر کجای هستیه. و اینکه برنامه چیه نهایتاً و من چه می‌تونم بکنم قبل مرگم.

نکته‌ی جالب خوش‌حال‌کننده: نسبت به یک‌سال پیش، من جواب‌های خیلی بیش‌تری دارم برای دادن. حجم تجربه‌های انسانی‌م به طرز قابل‌توجهی بیش‌تر شد. هرچند اکثرش غم‌انگیز بود.

نکته‌ی جالب غم‌انگیز: جواب‌ها همچنان کاملاً چرت‌وپرتن.

آرشیو نوشته‌هام رو که می‌خوندم خوردم به یادداشتی در گذشته‌ای نه‌چندان‌دور. توش نوشته بودم من تجربه‌گرائم و دلم می‌خواد هی چیزهای جدیدی در زندگی ببینم. هربار که نفس می‌کشم انگار اوّلین بارهم. هربار که چیزی رو لمس می‌کنم هم. من می‌خوام زندگی رو عمیقاً تجربه کنم و می‌دونم سرم می‌خوره به سنگ ولی ترسی ندارم.

سرم خورد به سنگ. اون‌موقع هیچ برآوردی از میزان جراحت نداشتم. هیچ‌کسی تا اون اندوه عظیم رو تجربه نکنه نمی‌تونه داشته باشه. اکثر عوامل اون اندوه البته از کلّه‌خری من نبود. جز یک مورد، تماماً از دست من خارج بود و من چاره‌ای نداشتم جز درد کشیدن. و دیگه هیچ‌چیز جدید نبود. شماره‌ی هر نفسی که می‌کشیدم یک واحد جلوتر از ثانیه‌ی قبل و یک واحد عقب‌تر از ثانیه‌ی بعد بود. و دیگه نمی‌تونستم بیرون اون چاه رو ببینم. 

ولی پاشدم. هنوز هم بخش اعظم اون عوامل هستن ولی انگار باز تو هر بار نفس کشیدن چیز جدیدی رو تجربه می‌کنم. امروز که به این چیزها فکر می‌کردم به این نتیجه رسیدم که من زندگی سرشاری داشته‌م. نسبت به هفده سالی که زندگی کرده‌م. اگه زندگی هر آدم بی‌هیچ ویرایشی رمانی باشه، مال من رمان حوصله‌سربری نیست. خیلی اوقات خواننده رو آزار می‌ده ولی حوصله‌سربر نبودن زندگی همیشه پرهزینه‌ست. خیلی پرهزینه.

ذهنم به طرز دیوانه‌واری داره فکر می‌کنه و اون حجم کار عقب‌مونده رو برای فکر کردن به عقب می‌ندازه. دلم می‌خواست ددلاین رو یک هفته‌ی دیگه در ذهن آدم‌ها جابه‌جا کنم و در اون مدّت فقط راه برم و سعی کنم فکرهام رو تقسیم‌بندی کنم. اوّل این ذهن یه سروسامونی می‌خواد، بعد اتاق و ارتباطات و درس‌ها و هزار سودا.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها