دیشب زدم زیر گریه و فکر کردم که دیگر هیچ‌چیز، هیچ‌چیز مرا از کثافتی که در آن هستم بیرون نخواهد کشید. دوهفته‌ای می‌شود که در میانه‌ی روز باطری خالی می‌کنم. ساعت به شش نرسیده خنگ می‌شوم و نمی‌توانم ادامه دهم. سیر خواب شدن معنی‌اش را یک‌سره برایم از دست داده. سرم گیج رفت و قلبم تندتر طپید و پشت‌بندش اشک‌هام ریخت پایین.

در واکنش به حمله‌ی افسردگی بوستان خواندم. مگر خدا به من عقلی دهد. چیزی در منطق خشک، نصیحت‌های پیرمردی و خطابه‌های منفعت‌طلبانه‌ی سعدی هست که آرامم می‌کند. گریه‌ام قطع شد. ولی با غم و اضطراب خوابیدم، شاید که فردا واقعاً روز دیگری باشد.

کاش جواب آزمایش خونم بیاید و بدنم یک مرگی‌ش باشد. فقر آهنی، ویتامین دی‌ای چیزی. کاش از افسردگی جَسته باشم. من خسته‌ام و قرار نیست فعلاً استراحتی در کار باشد. باید با همین خستگی خودم را بکشانم تا مقصد. من به روح و ذهنم حق می‌دهم که بیمار شده باشد. من به جسمم بابت این کاهش هفت کیلویی وزنم، بی‌که خواسته باشم حق می‌دهم. اوضاع نابه‌سامان‌ست و من هفت جان ندارم و بدنم را از جنس پوست کرگدن نساخته‌اند. از جنس آدمم و غالب چیزها درین‌جا دردناکند. 

استراحتی در کار نیست. دیشب که می‌خواستم بخوابم همین را برای خودم نوشتم. یک روزهایی هم بناست تا خرخره رنج بکشم. مثل امروز. که روزِ دیگری نبود و ادامه‌ی دوسه‌ساعت واپسین دیروز بود.  و یک روزهایی بهتر باشم تا این دوران به سر برسد. کاش ته این ماجرا چیزی از من مانده باشد. 

من دوستان خیلی خوبی دارم. و ادبیات را دارم. و باید بتوانم با این دو از پسش بربیایم. منظورم از از پس برآمدن» گریه نکردن نیست، منظورم به تعویق نینداختن کارم‌ست. 

و فقط ده روز دیگر هفده ساله می‌شوم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها